مهتاب گردان



کلی دستگاه مجهز، تابلوهای نقاشی گرون قیمت، دستگاه بخور، میکرو بیلدینگ، ندلینگ و هزارتا عکس قد و نیم قد از سفرهای خارجش روی در و دیوار آرایشگاه بود. دکور سالنش مدرن و سفید بود. با آینه های قدی بزرگ که اندازه آرایشگاهو چند برابر نشون میداد. رفتم و خیره شدم به عکس های کنار سالن. فک کنم به همه ی کشورهای خارجی رفته بود. عکس کنار برج ایفل، برج پیزا، کنار برج هنگ کنگ و شانگ های، با لباس های قشنگی که رویشان برند همان کشور خورده بود. لباس های محلی و امروزی. 

رفته بودم پیشش و مشغول پلکسر بینی بود. روی خانمی که قبلش هم میلدینگ انجام داده بود. بیست و چند سال بیشتر نداشت و چهره اش پر تتوهای دائم لب، چشم و ابرو بود. به گمان خودشان داشتند از فروید حرف می زدند. دو نفری می گفتند که روابط باید آزاد باشد و زن و مرد با هرکس دلشان می خواهد بخوابند. می گفتند با هر تعداد که دلشان می خواهد بخوابند. نمی دانم خود فروید از نسبت دادن این حرف ها به او راضی بود یا نه! ولی بحث ادامه داشت. می گفتند: دوست پسر آدم که نباید حتما شناس باشد، می شود یک شب با او خوابید و خلاص! دیگر ریختش را هم ندید. می گفتند همان یک شب که به او علاقه داری، خودش رابطه را حلال می کند! 

تا اینجا عقاید آنها بود و من هم کاری به کارشان نداشتم. یکهو رویشان را برگرداندند سمت مادر من. زنی سنتی، با چادر مشکی ساده که عقاید توی مغزش مال مطهری است. خود آرایشگر پرسید:
- خانم شما دیگه دختر ندارین؟ اینو که عروس کردین. دنبالم زنیم برای داداشم. 
مامانم با تعجب نگاهشان کرد. ادامه داد که: آخه می دونین؟! دنبال دختر نجیبیم براش. واسه همین خیلی داریم می گردیم. 
چشم هایم گشاد شد و از حدقه زد بیرون. خانم زیر دستگاه، فروید و حتی بینی زیر پلکسر هم تعجب کردند!!!


خواستم بنویسم گاهی مسئول خشم دیگران خودمان هستیم. وقتی تصمیم نادرست می گیریم. وقتی دیگران را یک جایی، یک طوری وادار می کنیم کاری را بکنند که ما می خواهیم، یک جایی، یک طوری روی سرمان خالی می کنند همه زجرهایی را که کشیدند. ممکن است فقط یک سوزن زده باشیم ولی ناگهان طوفانی از باد، از بادکنک دل دیگران خارج شود.

یه دوستی دارم اسم وبلاگشو گذاشته "پیدای پنهان". 

یه دوستی دارم هر وقت نیاز دارم، هست. وقت گریه برام شانه می شه. وقت خنده باهام همراه میشه. تو خوشیام اولین تبریکا از اونه. وقت ناراحتی، اولین تسلیت. 

وقتی کاری داشته باشم، دریغ نمی کنه. از خواهر نداشته بهم نزدیک تره. دوستی که هر وقت صفحه ی وبلاگمو باز می کنم با خودم فکر میکنم شاید تنها کسی باشه که اینقدر دقیق متنامو می خونه. باهام همدلی می کنه. منو آروم میکنه. 

دوستی دارم که چندین ساله با همیم. نه برای هم تکراری می شیم، نه آزار دهنده. نه تخم حسد بین ما هست، نه بذر کینه. با هم صافیم و صمیمی. از موفقیت هم خوشحال میشیم، از شکست هم بدحال. 

یه دوستی دارم که خیلی دوست دارم برای دوستی مون اسپند دود کنم. 

که خیلی دوست دارم تمام گلای دنیا رو بهش هدیه بدم. 

که خیلی دوست دارم گل لبخند روی لباش بکارم.


فکر می کنم هر کس برای تنهایی اش کنجی دارد. یکی شاید روی بالش گریه کند. یکی توی کاغذ. یکی هم مثل من شاید کیبورد را بگذارد روی پایش و تند و تند تایپ کند. الان که این را می نویسم تنهایی کنارم نشسته است. من به جای نه ماه، نوزده سال تنهایی را توی شکمم نگه داشتم. تنهایی از آب و غذای جان من خورد و رشد کرد. شد یکی شبیه خودم. شد خودم. حالا مدتی است تنهایی به دنیا آمده. دست به دست من در کوچه پس کوچه ها، در خانه ها، در مهمانی و حتی در خلوت های دو نفره عاشقانه ام کنارم می نشیند و وقتی می خواهم خیلی احساس خوش بختی کنم. وقتی می خواهم به کسی وابسته شوم. وقتی می خواهم صمیمیت را مزه مزه کنم، یک هو داد میزند:

- هی رفیق! من هنوز اینجام.

بعد یک دفعه از چاله ی وابستگی، صمیمیت و دوستی می پرم بالا و راهم را روی جاده صاف، تک و تنها، ادامه می دهم. 


نمیدانم چرا درک دنیای نه ام در دنیای مردانه تو اینقدر سخت است! میدانی زندگی من چند مرحله دارد و دیدگاهم نسبت به مردها. 

قبل تو، تمام مردهای دنیا خاکستری بودند. سیاه بودند. قبل از تو مردهای دنیا کوچک بودند. ن را مسخره می کردند. توی مهمانی های خانوادگی به شوخی از زن دوم می گفتند و آتش خشم و حرص و حسادت را در چشم حساس زنشان نمی دیدند. 

تا تو آمدی. تو آمدی و انگار کن رنگ سبز، رنگ آبی پاشید روی مردهای دنیا! انگار کن رو سفید شوند. انگار گردن فراز کنند و بگویند: بیا! این هم سهم تو از مردهای دنیا! می بینی می توانیم چقدر لطیف باشیم؟ میبینی ما چقدر عاشق تر از شما زن هاییم؟ می بینی چقدر برای به دست آوردن دل شما زن ها، خودمان را به آب و آتش می زنیم؟ 

و دنیای الان من مرحله جدیدی نسبت به مردهاست. مردهایی که ما را دوست دارند. عاشق ما زن هایند ولی درک دنیای نه مان برایشان سخت است. این را قبل از این فهمیده بودم. وقتی برای هرکاری از من دلیل میخواستی و منطق می پرسیدی. درس زن منطق نیست. احساس است. من اگر پولی که یک سال جمع کرده ام را یک دفعه برای خرید یک لباس می دهم، پشتش منطق نیست. پشتش احساسی است که داشتن آن بلیز را به این همه پول ترجیح میدهد. من اگر یک دفعه تصمیم به خواندن فلان رشته می گیرم، حتما دلیلم منطقی نیست. لابد آن را دوست دارم. فقط همین. دوستش دارم. بدون منطق. بدون دلیل. اصلا مگر دوست داشتن خودِ تو همینطور نبود؟ اگر دنبال دلیل بودم. اگر منطق می خواستم که این همه راه، این همه کیلومتر نمی آمدم همراهت. این همه راه دور نمیشدم از خانواده ام. اصلا مگر مادری چیزی جز احساس است؟ چطور از ما زن ها انتظار دارید مادر شویم وقتی دنبال دلیل می گردید؟ برای مادری هزار و یک دلیل وجود دارد که نیاوریم بچه را و فقط یک دلیل پشت حاملگی، پشت زایمان، پشت این همه پرستاری کودک نهفته است و آن یک دلیل، احساس است. دوست داشتن است. عشق است. 

نمی شود برای زن برنامه تعریف کرد که مادری و زن بودنت احساسی باشد ولی وقتی پول خرج میکنی، وقتی جشن می گیری، وقتی مهمانی می روی، وقتی می خندی، وقتی نامحرم می بینی، یک دفعه منطقی شو. جدی باش. 

زن را باید با تمام سیستم احساسی اش دوست داشت. با همین آرایش های گاه و بی گاهش. با همین ولخرجی های یهویی، با همین خنده های از ته دل، با همین مادری! زن را باید همانطور که هست دوست داشت. همانطور که واقعا هست. بی منطق، بی دلیل!


همه ما موقع دعوای پدر و مادرهایمان این جملات را شنیده ایم:
پدر: بیا بچه تو جمع کن!
مادر: بچه من؟ این بچه خودته!
پدر: ولی من که خونه نبودم! تو تربیتش کردی! 


این بچه ها رو دیدین هرکی هرطور دلش میخواد باهاشون رفتار میکنه؟ بخواد میزنه تو سرشون، بخواد فحش شون میده؟ 
(دیده بودم، گفت) اینها برای این است که پدر خانواده، جایگاه مادر را محکم نکرده. مادر را بزرگ نکرده. به همه ثابت نکرده که زن من، صاحب اختیار فرزندم است و باید به توصیه هایش درباره بچه ام گوش دهید. باید به او احترام بگذارید که احترام به او، احترام به من است. 

از دیروز دارم فکر می کنم چرا مسئله به این مهمی، اینقدر کم در تلویزیون، رادیو و کتاب ها مطرح می شود. خب! من اگر اینجا این مسئله را نمی شنیدم، نمی فهمیدم، هیچ وقت آنقدر همت نمی کردم که جایگاه همسرم را در خانواده ام ثابت کنم و شاید درباره او هم همینطور باشد. 

گاهی فکر میکنم تربیت بچه، بیشتر به مادر برمیگردد یا پدر؟ بارها این را از خودم پرسیده ام و هربار حس کردم که جوابی ته ذهنم می گوید: پدر، پدر، پدر!
پدر بچه خیلی مهم است. اقتدارش خیلی مهم است. محبتش مهمتر. من فکر می کنم اگر بچه ای پدرش قوی باشد. پدرش به مادرش برسد. او را بزرگ کند، آن وقت بچه اش را درست تربیت کرده. چرا؟

شما ازدواج را یک چرخه بگیرید که محبت از خدا به کل این جمع جاری میشود. بعد از آنجایی که خدا مرد را فرمانده خانواده اعلام کرده (آیه 34 سوره نساء)، پس این محبت الهی باید از سمت مرد به سوی خانواده هدیه شود. پس مرد به زن محبت می کند، زن می شکفد، بزرگ میشود. رشد می کند و این محبت را به فرزند می رساند. 

پس تربیت فقط نتیجه تلاش مادر نیست. از آن مهمتر، نقش پدر است. نقش پدر برای تثبیت جایگاه زنش در اجتماع، در خانواده، در میان دوست و آشنا. نقش پدر برای رساندن محبت به مادر. برای آبیاری نهال مادر. تربیت، آری! تربیت بستگی زیادی به نقش پدر دارد. 

یادم است هفته اول عقدم مادرشوهرم به من گفت: من از دست مادرشوهرم سی سال پیرتر از سنم شدم. 
من آن روز از ته دل خدا را شکر کردم که ما رابطه خوبی داریم. هم را دوست داریم و جایگاه مان را در زندگی یک مرد درک می کنیم. 
خدا را شکر کردم که هر دو آنقدر عاقلیم که با هم درگیر نشویم. بفهمیم نقش های ما کاملا متفاوت است و هر دو آنقدر ارزشمندیم که با یکدیگر نجنگیم. 

ولی خب زندگی مثل یک سیب است که تا بیفتد هزار چرخ می خورد. ما هم درگیر اصطکاک شدیم. گاهی حس کردم مادر همسرم، مرا چون دیواری می بیند که دارم خوشی اش را از او می گیرم! گاهی گوشه کنایه هایش را شنیدم و فراوان تبعیض هایش را بین خودم و دخترش دیدم. 

من دو راه داشتم. یا مثل خود او، خودم را سی سال پیرتر از سنم کنم و با او بجنگم یا اینکه دوستش بدارم. بی دریغ دوستش بدارم. بی توقع و او را بخاطر حرف هایی که مثل نیزه سمتم پرتاب می شود و مرا زخمی می کند، ببخشم. ببخشم چون بیشتر از اینکه به او لطف کنم، دارم خودم را حفظ می کنم. خودم را جوان نگه می دارم. برای فرزندانم. برای نوه هایم و شاید اگر پسری داشته باشم، برای عروسم. دارم خودم را جوان نگه می دارم برای تصویر خودم در آینه. برای قلب بزرگ همسرم. 

من راه دوم را انتخاب کردم. من نمی خواهم سنم بیشتر از عددی شود که در شناسنامه ام نوشتم. من فکر می کنم دنیا کوچکتر از آن است که نبخشم، که دوستش نداشته باشم. من او را با تمام وجودم دوست دارم و مطمئنم او هم مرا دوست خواهد داشت، حتی اگر گاهی نیزه ای از کلام ناجور به سمتم پرتاب کند.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

telegram-group.me تایپ پایان نامه و مقاله با ورد، زی پرشین آشنایی با افت شنوایی و کم شنوایی و کاربرد های سمعک فرنچیو دانستنیها انتخابات مجلس یازدهم اصفهان نسل امروز از خاطر غنچه ها دلم تنگ تر است قلعه ای در آسمان